بچه تر که بودیم آرزو داشتیم بزرگ بشیم ، آرزو داشتیم مثل آدم بزرگا به جای مداد و پاک کن با خودکار و غلط گیر کار کنیم ، دوست داشتیم هر وقت دلمون خواست بریم بیرون ، دوست داشتیم هر وقت هر چیزی دلمون خواست بخریم ، دوست داشتیم ….
رویای شیرین بچگی هممون ، بزرگ شدن بود!
وای که چه رویای تلخی !
امروز بیشتر از هر روز دیگه ای دلم برای بچگیام تنگ شد…
برای وقتی که بی دغدغه و ترس و فکر و خیال میخوابیدم و بیدار میشدم

وقتی داشتم به کارهایی که توی مدتی که مثلا بزرگ شدم ، فکر میکردم تو دلم گفتم : “کاش مثل بچگی ها میشد با مداد نوشت نه با خودکار ، کاش میشد همون قدر که بچگی ها دلهامون بزرگ بود الآن هم باشه ، کاش اون آدم های مهربون توی کوچه و خیابون که برای من مثل فرشته بودن هنوز هم همونطور فرشته باشند ، کاش….”
مردم روزگار من از فرشته هایی که در کودکی تو ذهنم ساخته بودم تبدیل شدن به وحشتناک ترین و ترسناک ترین موجودات روی زمین
مردمی که بی رحمانه قضاوت میکنند ! بی رحمانه توهین میکنند ! مردمی که حق دخالت در همه امور را به خود می دهند …
خسته کننده است وقتی قرار باشه برای داشتن آرامش ، بجنگی!

 

میترسم از خودکار!
خودکار راهی برای برگشتن و درست کردن نمیزاره! مگر اینکه جای غلط گیر مثل یه زخم روی کاغذ بمونه !
انگار باید یادمیگرفتیم که وقتی خودکار به دست شدیم دیگه حق اشتباه نداریم…